محمد رفت تا شفای مادر را از حضرت زینب(س) بگیرد/ جهاد علمی توصیه رهبر معظم انقلاب به خانواده شهید
تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۷۹۶۳۱۳
خانواده شهید اسدی کودکی تا شهادت برادر و فرزند شهیدشان را مرور کرده و میگویند: محمد رفت تا شفای مادر را از حضرت زینب(س) بگیرد.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح توس؛ ساعت 5 عصر دعوت شدهام به میهمانی خانوادهای که پس از گذشت 15 ماه و سه روز چشمانشان به جمال فرزند شهیدشان روشن شده؛ ساعت 5 عصر من میهمانم و میزبان شهید محمد اسدی.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
نمای اول
بر اساس قرار معهود با شهدا سعی می کنم رأس ساعت مقرر آنجا باشم اما دغدغه روزمره کلان شهری ها و ترافیک وسایل نقلیهی خشمگین، این بار مرا شرمنده ساخته و کمی دیرتر از موعد به منزل شهید میرسم.
مقابل درب منزل شهید اسدی میایستم، همه شهر پائیز است اما این کوچه به یمن وجود شهید هنوز بهار است؛ دو کودک روی پله ها نشسته اند و بی هیاهو، بی دغدغه و بی هیچ هوایی بازی میکنند.
بنری مزین به عکس شهید بر روی دیوار خودنمایی میکند؛ ایستاده و لبخند بر لب دارد شاید دارد به هیاهوی شهر میخندد؛ با چشمهایش به کوچه خیره شده، کوچه ای که این روزها مصداقی بر مصراع «آب زنید راه را هین که نگار میرسد» شده است.
دو پله مانده است تا خانه ای که شاهد کودکی، نوجوانی، جوانی و بزرگسالی شهید محمد اسدی بوده است؛ درب خانه باز است شاید در هم منتظر دیدار یار است و آغوش گشوده است برای جبران 365 روز محرومیت از شهید اسدی که تازه بازگشته است.
وارد خانه میشوم، هر لحظه منتظر شنیدن گریه های مداوم پدر و مادر هستم اما اینجا آن چنان غرق سرور است که حتی گردی از غم هم به چشم نمیآید.
خانه شلوغ است، چشمهایم به دنبال نگاه های دنباله دار، چشم های متورم و لباس مشکی میچرخد اما هیچ کدام به نظر نمیرسد؛ شاید خانه را اشتباه آمده ام.
مردی از میان جمع برخاسته و به من خوش آمد میگوید، بعد فهمیدم او علی اسدی، برادر بزرگ و همرزم محمد در عراق بوده است.
نمای دوم
به احترام پدر شهید اسدی میایستم، سن و سال زیادی ندارد اما به عصا تکیه زده شاید چون عصای دستش در سوریه جا مانده بود به ناچار عصای چوبی را به دست گرفته است.
لبخند بر لب دارد، با لحنی پدرانه مرا ترغیب به نشستن رو به روی خودش و فرزندانش میکند؛ لبخند میزند، گویی لبخند جزو لاینفک چهرهاش است اما نگاهش تمام سکوت فراق شهیدش را فریاد میزند.
خواهران شهید اسدی نیز رو به روی من نشستهاند، نه تنها نشانهای از بی قراری در چهرههاشان دیده نمیشود بلکه گویی غم بار سفر بسته است و رفته است تا گریبان کسانی را بگیرد که برادر مجاهد بدون مرزشان را به شهادت رساندند.
و من میان لبخندهای مکرر برخاسته از سرورشان میگریم به حال کسانی که هنوز شهادت را درک نکرده اند.
نمای سوم
حسین اسدی، پدر شهید خاطرات کودکی فرزندش را مرور میکند، سکوت جاری میشود، موجی از خاطرات ریز و درشت شهید اسدی سکوت را بر هم زده و پدر میگوید: محمد متولد 30 شهریور 1364 است و همزمان با روز عید مبعث متولد شد، او از بچگی آرام و خیلی خوب بود.
پدر شهید این را که میگوید،علی اسدی برادر بزرگ شهید با گشادهرویی می گوید: باور کنید حرفهایی که راجع به محمد گفته میشود تقلید و تکراری نیست بلکه واقعا محمد خیلی خوب بود؛ این را که میگوید همه خانواده با تکان دادن سر و خنده خفیفشان حرف برادر خود را تأیید می کنند.
پدر شهید اسدی با لبخندی عمیق ادامه میدهد: محمد درسهایش خیلی خوب بود و در بسیج محله نیز فعال بود. او میگوید: سه ماه تعطیلی محمد به همراه من سر کار میآمد؛ نگاهش را به عصایش دوخته و با انگشت هایش بر سر آن میکوبد و ابراز میکند: خاطرم هست محمد ظهرها که با من به سر کار میآمد میوه میخرید و هر چه برای خودمان تهیه میکرد به نگهبان نیز میداد. محمد زمانی که باغ میرفت میوه میچید و به نیازمندان میبخشید؛ پدر با سکوت خود حجم وسیع خاطرات را مرور کرده و 31 سال عمر محمد را در جمله « کلا محمد از بچگی سخاوت داشت» گرد میآورد.
حسین اسدی، پدر شهید آرزوهای فرزندش را مرور میکند؛ شاید هم دارد چهار دست و پا رفتن فرزندش تا قد کشیدن و قد علم کردنش در مقابل دشمنانان را مرور میکند. او میگوید: محمد در دوران بچگیاش دوست داشت پلیس شود اما وکالت خواند.
حرف پدر که تمام میشود خواهر دوم شهید با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی از در وارد میشود؛ دست و روی پدر را می بوسد و می گوید چشمتان روشن.
او اینها را میگوید و من در بهت به بازگشت پیکری فکر میکنم که اربا ارباست و میاندیشم چشمان خانواده شهید اسدی به جمال فرزندی روشن شد که شاید نتوانند آن را ببینند؛ سکوت نقطه پایانی برای آغاز اندیشه های من است.
نمای چهارم
علی اسدی، برادر شهید اسدی کلاف سردرگم اندیشههای مرا به دست میگیرد و ادامه میدهد: محمد چهار دوره در جبهه مقاومت عراق شرکت کرد با این وجود پس از درگیریهایی که در سوریه پیش آمد و ظلمی که به شیعیان در پاکستان و افغانستان روا میشد تلاش کرد به سوریه و رفته و آنجا به جبهه مقاومت بپیوندد.
علی اسدی چشمانش را به زمین میدوزد، شاید دارد حسرت جاماندن از برادرش را به همراه بغضش فرو میخورد؛ او ابراز میکند: محمد برای رفتن به عراق آشنا پیدا کرد و راهی شد با این وجود به ما گفته بود برای زیارت میرود زیرا مطمئن نبود که بتواند به جبهه مقاومت بپیوندد؛ او به خط مقدم جبهه مقاومت عراق رفت از این رو بازگشتش مقداری طولانی شد زمانی که به ایران و مشهد بازگشت به دفتر کار من آمد و من از او پرسیدم آیا برای جهاد رفتی؟ علی اسدی سکوت میکند، سکوتی ژرف به عمق حرکت نافذ برادرش و سپس با خندهای ممتد میگوید: من که پرسیدم آیا برای جهاد به عراق رفته است یا نه، محمد با آن لبخند خاص همیشگیاش به من نگاه کرد.
لبخند از چهره برادر شهید اسدی رنگ نمیبازد، گویی برادرش روبهرویش نشسته است و دارد به او لبخند خاص همیشگیاش را روانه میکند. علی اسدی اضافه میکند: محمد گفت برای جهاد رفته و عکس و فیلم تعدادی از عملیات هایش را نشان داد؛ شهید جواد کوهساری به شهادت رسیده بود و شهید مصطفی عارفی و برادرم محمد با هم پس از مراسم تشییع و تدفین دوباره راهی عراق شدند.
محمد اولین فرد خانواده بود که برای دفاع عازم شد، این را علی اسدی می گوید و با لبخند به صورت پدرش خیره شده و ادامه میدهد: دیگر خانواده نیز متوجه شده بودند که محمد برای جهاد به عراق میرود با این وجود با محمد تماس گرفتم که کاری کند که من نیز برای دفاع به عراق بروم.
برادر شهید اسدی اظهار میکند: دفعه دوم که محمد به مشهد آمد قرار شد با هم برویم_آن موقع مادر و بهزاد با هم به کربلا رفته بودند_زمانی که من و محمد به عراق رسیدیم ابتدا به کاظمین و حرم امامین رفتیم که بهزاد تماس گرفت و گفت:«من هم می خواهم به همراه شما برای دفاع به جبهه مقاومت بپیوندم.» اما همان زمان با توجه به بیماری دیابت مادر مشکلی پیش آمد من و محمد به بهزاد گفتیم چون مادر حالش مساعد نیست به ایران برود و دفعه بعد اگر قسمت باشد با هم میرویم.
او ادامه میدهد: من و محمد عراق خط مقدم بودیم و بهزاد در ایران پیگیر بود به جبهه مقاومت سوریه بپیوندد و خودش را برای دفاع برساند و اینگونه بهزاد موفق شد به سوریه برود؛ درست زمانی که من و محمد عراق بودیم بهزاد سوریه بود و این یعنی همزمان سه برادر در جبهه مقاومت مشغول بودیم.
برای پدر و مادر خیلی سخت بود همزمان به سه پسر اجازه حضور در جبهه مقاومت دهند، این را علی اسدی میگوید که حال خود را به جای پدر و مادرش میگذارد و عنوان میکند: محمد چهار دوره در جبهه مقاومت عراق بود زمانی که به مشهد آمد و بهزاد نیز بازگشت کارت حضور بهزاد در جبهه مقاومت سوریه را میگیرد و 6 ماه متوالی بدون مرخصی در جبهه مقاومت سوریه میماند.
علی اسدی صدایش را صاف میکند، محکم مینشیند گویی به پشتوانگی برادری تکیه زده که جان و مال خود را در راه دفاع عرضه کرد. نشسته اما گویی ایستاده است، با افتخار از برادری یاد میکند که هیچ دلبستگیای مانع جهادش نشد و بی هیچ شک و تردیدی با اموال و جان خود در راه خدا جهاد کرد؛ او ادامه میدهد: محمد به همرزمانش گفته بود:«دلم برای خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده ولی غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد زیرا از حضرت زینب(س) خجالت میکشم او را تنها بگذارم و اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی(ع) ندارم که بدهم؛ من پوتینهایم را جفت کردهام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید به پیروزی کامل برسیم یا اینکه من به شهادت برسم.»
علی اسدی با آرامشی مأخوذ از یاد برادر شهیدش ادامه میدهد: محمد اولین روز ماه مبارک رمضان رفت پیکر شهدا را بازگرداند و همان جا به شهادت رسید.
نمای پنجم
خانواده شهید اسدی همه رو به روی من نشستهاند، یکی سرش را زیر انداخته و دیگری با لبخند به من مینگرد؛ پدر اما بیتاب گفتن است، شاید می خواهد فرزند شهیدش را کامل ادا کند، یک دستش عصاست و دست دیگرش را آرام بر روی چشمانش میکشد، گویا دارد نم اشک غم فراق محمدش را از چشمانش میزداید.
پدر شهید بیان میکند: من قلب باز عمل کرده بودم، محمد شبها که به عنوان همراه به بیمارستان میآمد نماز شب میخواند و صبح پای تخت میآمد، دست و پایم را میبوسید و اجازه می گرفت برای جهاد به سوریه برود؛ همیشه به او میگفتم چهار دوره عراق رفتی پس دیگر سوریه نرو و او هر بار پاسخ میداد:« بابا برای دفاع از حریم ائمه اطهار(ع) باید بروم زیرا دشمن را باید خارج از مرزها از بین برد، ما شیعه حضرت علی(ع) هستیم و در سوریه شیعیان محاصره هستند، داعش از سوی غرب حمایت میشود آن وقت ما که شیعه و مسلمان هستیم اگر برای دفاع از مسلمانان نرویم چه کسانی باید دفاع کنند؟»
او میگوید: محمد همواره ما را در مورد داعش و پیامدهای حملهاش میگفت و ما را روشن میکرد تا راضی شویم که او به سوریه برود؛ محمد همیشه میگفت:«داعش از نسلی است که با ائمه اطهار(ع) میجنگید و ما وظیفه داریم به کمک مسلمانان برویم.»، پدر شهید اسدی این ها را که میگوید قطره عشقی از چشمانش میچکد، سرش را به زیر می اندازد و با دستش چشمانش را میزداید و آنگاه سکوتی عمیق جاری میشود.
نمای ششم
فاطمه اسدی چشم از پدر بر میدارد و سکوت عمیق را در هم میشکند تا پدر با خاطرات خوب فرزندش عشق بازی کند؛ او میگوید: بابا برای اینکه محمد را پابند کند که به سوریه نرود گفت حاضرم برایت دفتر وکالت بزنم اما محمد گفت:«فرض کنید من به همه چیز رسیدم، آخرش که چی؟ باید همه را جا بگذارم و بروم، من راه خود را انتخاب کردهام سعادت اصلی شهادت است.» و محمد به سعادتی که باید میرسید، رسید.
میان صحبتهای خواهر، مادر شهید اسدی وارد میشود؛ ردی از غم میان چین و چروک های صورتش به چشم نمیآید؛ سلام گرمی میکند که گویی من دوست دیرینه این خانوادهام و این جاست که آرامش بر جمع حاکم میشود.
نمای هفتم
مادر کنار پدر شهید اسدی جای میگیرد، همه سکوت میکنند و آنگاه آسیه عبداللهی، مادر شهید اسدی سکوت را شکسته و میگوید: هر پدر و مادری به فرزندانشان وابسته هستند اما محمد خیلی بی قرار بود نه شب داشت و نه روز، بی تاب رفتن و جا ماندن در سوریه بود. مادر سرش را با غرور بالا گرفته و ادامه میدهد: روزهای عاشورا همیشه میگفتم کاش بچه هایم بودند، زمان جنگ ایران و عراق هم میگفتم کاش فرزندانم بزرگ بودند تا در جنگ حق علیه باطل شرکت کنند، حالا وقتی بود که باید امتحان پس میدادم و زمانی که دیدم محمد هم خیلی مشتاق رفتن است گفتم راضیم به رضای خدا.
مادر که ابتدا راضی به رفتن محمد به سوریه نبود ادامه میدهد: بهزاد از سوریه و محمد از عراق آمد که محمد عزم رفتن به سوریه کرد و من که دیگر تاب دوریاش را نداشتم گفتم پدر و مادرت مریض هستند پس نرو اما محمد گفت:«میروم شفای شما را از حضرت زینب(س) میگیرم و تا شما راضی نباشید حضرت زینب(ع) اجازه حضورم در سوریه را نمیدهند.» من که دلم راضی به جدایی نبود گفتم رهبر که دستور نداده اند به رفتن و محمد گفت:«وقتی حضرت آقا میفرمایند:« شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را دارند» این تکلیف مرا روشن میسازد؛ من نیز برای اینکه مانعی برای رفتن او ایجاد کنم گفتم باید حضرت زینب(س) یا امام حسین(ع) در خوابم بیایند تا اجازه رفتن به شما بدهم.
این را که میگوید لبخندی عمیق بر روی لبانش نقش میبندد زیرا میداند پسرش با دعوتنامه به جبهه مقاومت پیوست و به مقام رفیع شهادت نائل شد؛ او ابراز می کند: چند روز از حرف من گذشت که زهرا(خواهر شهید) از نیشابور آمد و گفت خواب دیده است در باغ فردوسیمان، مقابل اتاق محمد، محمل حضرت زینب(ع) قرار دارد و اینگونه شد که من رضایت دادم.
نمای هشتم
زهرا اسدی خاطرات برادر شهیدش را مرور کرده و میگوید: محمد این قدر مهربان بود که همه خانواده عاشقش بودند؛ لبخند عمیقی میزند و خاطرهای از شهید را برایمان تعریف میکند: خانواده ما به دلیل اینکه نیشابور زندگی میکنیم به همه مجالس دیر میرسند؛ برای نوه اولم در ماه مبارک رمضان مراسم افطاری برگزار کردم و محمد که خیلی دلسوز بود به کمک من آمده بود و خیلی به من کمک کرد برای تشکر از او گفتم ان شالله برای مجلس دامادیات جبران کنم که او با خنده خاص همیشگیاش گفت:«همین که شما سر موقع توی مراسم من شرکت کنید برام کافیه.»
زهرا اسدی که جمله اش تمام میشود کل خانواده از ته دل میخندند و من در بهت خانوادهای را نظاره میکنم که شهادت در راه حق را تحفه ای از جانب خدا دانسته و غم را به سخره میگیرند.
نمای نهم
اعظم اسدی، خواهر دیگر شهید با آرامشی که در امواج صدایش موج میزند میگوید: همه به محمد علاقه خاصی داشتیم، زمانی که غذای مورد علاقه محمد را درست میکردم حتما باید برایش می آوردم وگرنه غذا از گلویم پائین نمیرفت.
زمانی که پیکر محمد بازنگشت حتی یک بار هم آرزو نکردم که محمد بازگردد؛ این را اعظم اسدی، خواهر شهید گفت و ادامه داد: محمد خودش دل کنده بود و این را میدانست رمز شهادت این است که دیگران نیز باید برای شهادت او آماده شوند به همین خاطر هیچ گاه با ما خداحفظی نمیکرد؛ هیچ وقت این را از خدا نخواشتم که پیکر محمد بازگردد زیرا شهدایی که بر سر پیکرشان مادر نباشد توفیق حضور حضرت زهرا(س) را بیشتر درک میکنند.
خواهر شهید اسدی اظهار میکند: محمد قبل از رفتن سفارش کرد در صورت شهادتش بیتابی نکنیم، همچنین سفارش کرد برای مراسم تشییع و تدفینش لباس مشکی نپوشیم بلکه برادران لباس نظامی بپوشند تا آمادگی خود را اعلام کنند و بقیه نیز لباس رنگ روشن بر تن کنند.
نمای دهم
آسیه عبداللهی، مادر شهید اسدی که از آمدن حتی همان پیکر اربا اربا فرزندش سر از پا نمیشناسد، میگوید: محمد آرزو داشت پیکرش بازنگردد و به هر آنچه دوست داشت رسید اما برگشتن پیکر حق مادری من بود؛ او که از شدت خوشحالی بازگشت پسرش گویی جانی دوباره گرفته است با لبخند به من مینگرد و ادامه میدهد: عروسم خواب دید محمد زنده شده و گفته است مادرم این قدر بی تابی کرد که اجازهام را از حضرت زینب(س) گرفتم و به خاطر بی تابی مادرم بازگشتم. مادر سکوت میکند و لبخندش عمیق و عمیق تر میشود انگار پسرش صحیح و سالم و به وسعت روحش مقابل مادر ایستاده و میگوید خواستی و من اجابت کردم.
نمای یازدهم
مادر شهید اسدی میگوید: در برنامه سفره همدلی دعوت شده بودیم، وقتی برنامه تمام شد گفتم تازه میخواستم از آرزوی دیدار با رهبر بگویم و آنها پاسخ دادند از شهیدتان بخواهید؛ روز بعد خانهمان تنها بودم، رو به روی عکس شهید گریهام گرفت و از شهید خواستم قسمتم شود رهبر معظم انقلاب را ببینم و شهید اجابت کرد زیرا دو روز بعد ایشان به منزل ما تشریف آوردند.
مادر شهید از دیدار با رهبری اینگونه میگوید: دو نفر به منزل ما آمدند و گفتند تولیت آستان قدس رضوی می خواهند به دیدار پدر و مادر شهید بیایند، روز موعود فرا رسید؛ دقایقی قبل از تشریف فرمایی حضرت آقا تلفنهای همراه را به خاطر حفظ مسائل امنیتی از ما گرفتند. ده دقیقه مانده به آمدن رهبر معظم انقلاب به ما اطلاع دادند که رهبر میهمان ما خواهند بود و ما همه نه برای فراق پسرمان و برادرمان بلکه از شدت ذوق گریه میکردیم.
پدر شهید که از شنیدن نام رهبر گویی انرژی مضاعف گرفته است لبخند زده و میگوید: مقام معظم رهبری مرا که دیدند فرمودند هنوز زود است که عصا به دست گرفتهام، همچنین پس از اینکه متوجه شدند به کار ساختمانی مشغول بودم فرمودند از انجام کارهای سخت باید پرهیز کنم؛ پدر این را که میگوید به عصای دستش خیره میشود زیرا که توصیه رهبر را برای خودش به حکم دستوری واجب تلقی میکند.
علی اسدی، برادر شهید که تا کنون سکوت کرده بود صحبت دیدار رهبر معظم انقلاب که میشود گل از گلش شکفته شده و میگوید: حضرت آقا ما را به جهاد علمی تشویق کردند و با اشاره به علی و بهزاد که در جبههای مقاومت شرکت میکنند فرمودند:«این جوانها واقعا هرکدامشان یک گنج اند که میتوانند برای آینده کشور مورد استفاده قرار بگیرند به شرطی که استعدادهایشان درست به کار گرفته شود.»
نمای دوازدهم
هوا تاریک شده است، از کوچه بهاری شهید اسدی به شهر خزان زده وارد میشوم. صدای ممتد بوق وسایل نقلیه در هم تنیده و تار و پودی از روزمرگی بر تن شهر رخنه میکند.
من مانده ام و داغ پیکر اربا اربایی که نخستین روز ماه مبارک رمضان، با دهانی روزه برای شهادت لبیک گفت و در دشت داغ سوریه باقی ماند تا 15 ماه و سه روز بعد بیاید تا هیچ داغی را بر دل خانواده باقی نگذارد.
من مانده ام در بهت از شهیدی که همزمان با روز تولدش (30 شهریور ماه)، در جهانی دیگر متولد میشود.
شهید محمد اسدی، شهادتت مبارک
گزارش از سعیده حیهدر
انتهای پیام/
منبع: دانا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۷۹۶۳۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی: